مترصد

یاوه گویی های چشم به راه

مترصد

یاوه گویی های چشم به راه

  • ۰
  • ۰

به نام خدا


ساعت که از 2 بامداد گذشت  و این دل ملولم آرام نشد

با وجود اینکه چند دقیقه قبل با دوستانم بودم ولی اصلا دلم وا نشد


عصری رفته بودم خرید ، خریدِ سبزی . تو راه با خدایِ خودم درد و دل میکردم و یه چیزی میخواستم
یعنی چندین وقت میشه که میخوام ولی تا حالا قسمت نشده
تا رسیده به مغازه سبزی فروش ، یه نگاه به سبزی ها انداخت و گفت : نه سبزی هام خوب نیستن ، به تو نمیدم .
یه نگاه بهش انداختم . 

پرسید ناراحت شدی که ندادم؟
گفتم نه ، تو دیدی سبزی ها خوب نیستن و مصحلت ندیدی که بهم بدی . الان باید از تو تشکر کنم که جنس بنجول بهم ندادی .


از مغازه که خارج شدم یاد حاجتم افتادم
گفتم نکنه خدا هم میبینه جنس بنجول میخوام و بهم نمیده 
ولی من عوض اینکه ازش تشکر کنم ، هی بهش میگم آخه چرا نمیدی ! چراااااااااا؟


بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش

درون سینه بود قاتلی که من دارم



  • ۹۸/۰۲/۲۸
  • مترصد جانان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی